سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرار (یکشنبه 87/2/29 ساعت 10:47 صبح)

از خودت لجت میگیره که چرا انقدر سستی

چرا ایستایی

چرا منتظر و معطلی

نمیتونی هیچ کس جز خودت رو سرزنش کنی

میدونی همش مال خودته.. دست خودته

اما کاری هم ازت برنمیاد

چرا ... کاری برمیاد اما نمیخوای.. تنبلی میکنی.. لوس بازیه.. نمیدونم چیه.. فقط انجامش نمیدی

 

خیلی بده

خیلی

خیلی

خیلی

آخرش فقط از خودت بدت میاد و میخوای فرار کنی

فرار

فرار

فرار

 





تنهایی (دوشنبه 87/2/16 ساعت 12:20 عصر)

 

سلام

اصلا مهم نیست من کی ام... چی ام... چیزی که هست دلم فریاد میخواد وجایی نیست برای داد زدن.. دلم گریه میخواد و باید بغضم رو فرو بخورم. اما اشک فرو خوردنی نیست.چرا اینجا میگم هم مهم نیست.. تو فرض کن جای دیگه ای نیست. شونه دیگه ای نیست برای گریه کردن تو فرض کن ذره ذره و لحظه لحظه دارم اطمینانم رو از دست میدم و جایی نیست برای دست گرفتن.

قلبی که عشق نداشته باشه خیلی تهی و بی معنی میشه. قلبی که خودش عشق رو راه نداده باشه از اون بدتر. و قلبی که نا امیدانه خودش رو عرضه کنه در حالی که فکر میکنه سزاوار عشق و دوستی هست اما فقط چند تا لبخند از سر وظیفه نصیبش بشه از همه اینا فاجعه بارتره

 

تنهایی زیاد آسون نیست اما تا وقتی نفهمیدی چقدر تنهایی بهتر میتونی تحملش کنی. وقتی عمق و اندازه تنهاییت دستت اومد اونوقته که دیگه.... هیچ کس انگار نمیتونه پرش کنه. وحشت میکنی از سکوت. از نبودن. نشنیدن. نگفتن. بعد کم کم به سکوت و وحشت عادت میکنی. به وحشت تنهای.. به پیچش دل وقتی که حس میکنی سایه های تنهایی تو رو در خودشون حل میکنن. چه لحظه های وحشت انگیزی!

گاهی به اونی که تو رو متوجه تنهاییت کرده لعنت میفرستی.. گاهی به خودت... گاهی به زمین و زمان.. اما در نهایت تویی که تنهایی.. تو با خودت و هیچ کس دیگه هم نیست...

 

پ. ن: دارم خفه میشم

 





همراه (دوشنبه 87/1/26 ساعت 11:22 صبح)

بسم الله

 

وادی وادی حیرت است و حرکت... و من در خود گمگشته و سرگردان و تنها... گاهگاهی نوری و نگاهی دلخوشم می دارد و مرا به همراهی میخواند... و من تشنه همزبانی در این کویر وحشت همگام میشوم با نگاهی آشنا... می رویم و می رویم تا در میان غبار گم میشوم از نو... و باز تنهایی

چه درد غریبی است تنهایی و حیرانی... و چه رنج بی پایانی است شماتت دوست... قلبم یاری نمیکند... راه باز است و سیر معلوم اما... دلم فریاد می زند و همراهی می طلبد... همراهی که گم کرده ام در این راه بی نشانه... اما هنوز گرمای نگاهش با من است و طنین صدایش در گوشم... قدم که برمی دارم دلم زنجیر میزند به پای رفتن که هان بمان... پیدایش کن... تنها نمیتوانم...

با تو هستم همراه... بمان با من.. بمان

بی حضور مهربان تو و بی حس بودنت حرکت نمیتوانم...

بمان با من.. راه دشوار است

 





می شکند آیا؟ (چهارشنبه 86/12/22 ساعت 1:42 عصر)

گویند که نخستین وادی "طلب" است و عطش. گشتیم و گشتیم و فریاد زدیم و خواستیم تا لیلی جام را دید...

 

می شکند آیا؟

 





<      1   2      
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 1 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 3140 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •