در اندرون می گریم
آرام و خاموش
و تنها چشمی به آسمان
جایی که میدانم
صدای دلم را درست میشنود...
نگاهش میکنم... پرسشگر
و می گوید.. فاصله ای هست
چشمهای قلبم اما
اشکریزان
وجود فاصله را انکار می کنند
گوش میکنم... درسکوت
می خوانم... بی کلام
و صدای فریاد هراسانم را کسی نمی شنود
دلم آرام زمزمه میکند
آرام
"زبان تو را نمیفهمند
و نه زبان مرا
صبری باید
می آموزم...."
در اندوه رضایت غرق میشوم
و می اندیشم
چه باید کرد؟....
بگو که فاصله ای نیست....
|