در نفرت مدام از این کالبد بی هدف
در سرگشتگی و حیرانی روزگار بی خبری
در اضطراب این شبهای بی ستاره
و در اندوه این روزهای بی اطمینان
چقدر دلم میخواهد کودکانه سر بر شانه ات بگذارم
و وقتی حرف میزنی و میخوانی به حرکت آرام نفسهایت خیره شوم
چقدر در دلم برای آن لحظه ای نقشه میکشم
که چون اتفاقی بی اهمیت
سبکسرانه کنارت بنشینم
و گونه بر بازویت بگذارم
و تو
انگار عادی ترین رویداد همیشه
بی نگاهی هشیار
دستت را بلند کنی و در آغوشم بگیری
گرمای دستی که به دورم حلقه می شود
چون یک آرزوی محال
و یک خواب دور
در جان اندیشه ام می دود
و من
در پناه بودنت
قرار می گیرم
.
|