سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاصله (یکشنبه 87/6/10 ساعت 10:26 عصر)

در اندرون می گریم

آرام و خاموش

و تنها چشمی به آسمان

جایی که میدانم

صدای دلم را درست میشنود...

 

نگاهش میکنم... پرسشگر

و می گوید.. فاصله ای هست

چشمهای قلبم اما

اشکریزان

وجود فاصله را انکار می کنند

گوش میکنم... درسکوت

می خوانم... بی کلام

و صدای فریاد هراسانم را کسی نمی شنود

دلم آرام زمزمه میکند

آرام

"زبان تو را نمیفهمند

و نه زبان مرا

صبری باید

می آموزم...."

 

در اندوه رضایت غرق میشوم

و می اندیشم

چه باید کرد؟....

بگو که فاصله ای نیست....

 

 





شکاف (چهارشنبه 87/6/6 ساعت 11:41 عصر)

 

 

می گوید و می گوید

و تو مبهوت

فقط گوش میکنی

دل آرام و اندوهگین

از وسعت این شکاف

که میان نگاه تو

و نگاه او

 آکنده از علف هرزه های سکوت

تا اعماق بی اعتمادی

امتداد یافته است

افسوس

که اندوهت را

باور نمیکند

.....

 





آغوش (سه شنبه 87/4/25 ساعت 1:55 عصر)

در نفرت مدام از این کالبد بی هدف

در سرگشتگی و حیرانی روزگار بی خبری

در اضطراب این شبهای بی ستاره

و در اندوه این روزهای بی اطمینان

چقدر دلم میخواهد کودکانه سر بر شانه ات بگذارم

و وقتی حرف میزنی و میخوانی به حرکت آرام نفسهایت خیره شوم

 

چقدر در دلم برای آن لحظه ای نقشه میکشم

که چون اتفاقی بی اهمیت

سبکسرانه کنارت بنشینم

و گونه بر بازویت بگذارم

و تو

انگار عادی ترین رویداد همیشه

بی نگاهی هشیار

دستت را بلند کنی و در آغوشم بگیری

گرمای دستی که به دورم حلقه می شود

چون یک آرزوی محال

و یک خواب دور

در جان اندیشه ام می دود

و من

در پناه بودنت

قرار می گیرم

.





موسی (یکشنبه 87/3/19 ساعت 7:30 صبح)

پروردگارِ دل شکسته ام

اینک مدد از تو

به امید عنایت تو

موسی خویش را به اب میسپارم

باشد که به من بازش گردانی

نیکوتر

زیباتر

اما در این میانه

تو خود

قرار دل بیقرارم باش

یاری ام کن

در بافتن این سبد

و نهادن این کودک

و دل کندن از آن

وقتی در رود خواست تو جاری میشود

به حق بهترین بندگانت

یا رب





آشوب (چهارشنبه 87/3/8 ساعت 8:21 صبح)

حتی صدای نفسات هم برات آزار دهنده اس

چشم باز میکنی و انگار با این کار یه سد بزرگ رو برداشته باشی

آوار دلهره می ریزه تو جونت

نمیفهمی چیه... اول چشماتو میبندی فک میکنی اینم خوابه

اما نه... قلبت داره خودشو به در و دیوار میکوبه

ته دلت یه حس ناخوشایندی هست

بی اختیار میگی خدایا کمکم کن

حتی نمیدونی برای چی کمک میخوای

بلند میشی ... به زور.. دیرت هم شده

با وحشت و هراس.. میخوای نذاری حالت بهت غلبه کنه

اما چاره ای نمیبینی

دلت آشوبه

به زور خودتو میکشونی اینطرف و اونطرف و آماده میشی

و مدام زیرلب زمزمه میکنی

یا علی یا علی یا علی

این حال رو دوست نداری

اما کاری هم از دستت برنمیاد

با خودت میگی امتحانه.. باید نذارم بهم مسلط بشه

راه میفتی

و آروم آروم زمزمه میکنی

اللهم یا سامع کل نجوی.....





   1   2      >
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 3133 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •